رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:رمان عاشقانه ,داستان عاشقانه,رمان,رمانتیک,عشقولانه,داستان های عشق و عاشقی, رمان ادریس, رمان ایرانی, :: 8:13 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
فصل ۱۰
تابستان رو به اتمام بود و پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از ماکان ٬ دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود . ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر بیفتد ٬ چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود .
طهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد .
بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم .
دخترک به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت .
بگو ببینم ٬ خواندن بلدی ؟
به نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه های خدمه ی منزل داده بود ٬ اما برای یقین این سوال را از وی کردم .
خب بگو ببینم ٬ می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟
-بله خانم هرکاری که بخواهید .
- من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟
- بله خانم ٬ خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ٬ می دانم چیست .
آفرین پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک شاهی نزد من انعام داری .
برق شادی در چشمان دخترک درخشید . باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم .
خب حالا برو راستی ......
دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟
بگو ببینم ٬ می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟
نه خانم ٬ اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر انجام می دهد .
برادرت چند سال دارد ؟
چهارده سال خانم .
- سواد خواندن نوشتن دارد ؟
- سواد دارد ولی خیلی کم .
او هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ٬ برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد . برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید .
زهرا از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اولی کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم .
بیا زهرا ٬ این دو شاهی مال تو و باقر .
اما خانم ٬ اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟
بگو موهای مرا بافته ای و عر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ٬ هفته ای یک شاهی به تو بدهم .
دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت .
نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم .
سه هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ٬ باغ ٬ و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است . بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند . این خبر را دایه برایم می گفت ٬ و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم .
طهرا نامه را به دستم داد . در کشوی میز را گشودم و مژدگانی اش را دادم و گفتم : بگو باقر فردا صبح بیاید تا جوابش را به پستخانه ببرد . فراموش نکنی .
با رفتن زهرا شادی زیاد بر جانم نشست . نفسی عمیق کشیدم و با خیال آسوده نامه را به سینه فشردم . چنین آغاز شده بود :
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دیبا ی عزیزم سلام .
امیدوارم که حالت خوب باشد . شعله ی شمع می سوزد و هنوز به چشمانم خواب ننشسته است . فکرم می رود تا دور دست ها ٬ تا تو را در نقطه ای که روح عاشقم می خواهد ٬ به تنهایی پیدا کند و ساعت ها با تو راز و نیاز نماید . زیر نور مهتاب و نوای ملایم رودخانه های عاشق . دیبا ی من ٬ نمی دانی که عشق تو مرا چگونه رسوا و مجنون کرده است . اما ماکان تمام این شوریدگی ها را به جان و دل می خرد ٬ چون تو ای ملکه ی قلبم ٬ ارزش داری که ختی به پایت جانم را نیز فدا کنم . نازنین من ٬ اینجا هوا سرد است و روز ها مدام باران می بارد ٬ اما قلب من به عشق تو آتشین و گرم است . دیبا جانم ٬ شب ها که سیاهی مطلق زمین را در آغوش می کشد ٬ و زمانی که عروس آسمان برای عشاق دلتنگ اغواگری می کند من در رخ ماه عکس تو را می بینم و هزاران بار بر مخموری چشمان و لب هایت بوسه می زنم و باز در همان عالم خیال ٬ که بیشتر به واقعیت شبیه است تو را می بینم که با شعاع نور مهتاب ٬ با ظرافت و طنازی پا به درون اتاقم می گذاری و کنار من می نشینی و من بر سر انگشتان هنرمند تو بوسه می زنم و تا سحر تو را در کنار خود احساس می کنم و رقص گیسوی های لخت و عریان تو را به دست باد تحسین می کنم . دیبا نمی دانی چه معاشقه ی محشری به پا می شود . گیسوان تو با موسیقی ملایم باد پیچ و تاب می خورد و من سراپا چشم می شوم و تو را می نگرم و بعد با زبان نگاه با هم سخن می گوییم . من برای لحظه ای کوتاه ٬ مثل ثانیه ای بین خواب و بیداری ٬ تندیس بلوری تو را در اغوش می کشم و آنگاه خون در سراسر وجودم به سرعت می جوشد . آنقدر سریع که انگار جام لبریزی را لاجرعه سر می کشیده ام . دیبای من ٬ در شب چشمانت گم می شوم و بعد همچو اشکی از شیار گونه های برجسته ات به روی لب ها لطیفت می خزم و بعد تو مرا دوباره در جذبه بی حدت محو می کنی ٬ حل می کنی ٬ و من و تو ما می شویم .
دیبا ی من ٬ بگو وفادار می مانی برای ماکان . بگو و قسم بخور . بگو که فقط ماکان لذت با تو بودن را خواهد چشید . محبوبم ٬ می دانم تو پاک و با وفایی . ای کاش می شد حضور تو را همیشه در قالب های خالی اتاقم آینه می گرفتم . می خواهم تمام طول شب های بی تو بودن را به تو بیندیشم . به تویی که آمده از مینوی و وعده داده هستی به تویی که عطر زلف هایت به عطر شکوفه های نارنج می ماند . به تویی که برای دل ماکان الهه زیبایی هستی .
دیبا ی من بگذار ٬ یک بار دیگر برایت بگویم که ناگفته های ماکان زیاد است ٬ و صد افسوس که هرگز فرصتی پیش نیامد تا برایت بگویم . پس یهتر است تا می توانم برایت بنویسم . شاید هم اگر فر صتی بود ٬ ماکان شهامت گفتن خیلی از حرف ها را نداشت . اما باز همین کاغذ بی جان به من نیرو می دهد تا با جسارت بگویم دیبا جانم ٬ دوستت دارم . بنویسم از آن زمان که در مجلس حسن خان دیدمت . چشمان و نگاه معصومت مرا آتش زد و قلبم را دیوان و شیدا کرد ٬ من از آن شب به بعد بار ها با خود گفتم که ماکان ٬ پس این گوهر یکدانه ی دریای بزرگ ٬ این آهوی خرامان را چرا انقدر دیر دیدی ؟ چرا ؟ و صد ها بار آرزو کردم که ای کاش از آن من باشی. و دیبای من یک آه از اعماق قلبم برخاست ٬ قلب رئوف و نارک تو را واداشت تا به عشقم پاسخ دهی ٬ . من از این که خواسته ام اجابت شده ٬ سر از پا نمی شناسم . دائما آن روز زیر درخت های نارون را به یاد می آورم و این خود دلیل بی تابی من است که هر لحظه می خواهم به تهران بیایم تا تو را ببینم . پس منتظر باش عزیزم . حتما خسته ات کردم . اما مرا ببخش . از راه دور صورت ماهت را می بوسم و برایت بهترین های دنیا را آرزو می کنم .
عاشقت ماکان .
کردستان ساعت ۱۲ شب
در پایان کاغذ را تا زدم و در گوشه ای از گنجه ی اتاقم پنهان نمودم و به سرعت جواب را فرستادم .
پاییز می رفت تا جای خود را به زمستان دهد . زمان تولد فرزند مهتا بود . وضعش کلی تغییر کرده بود . با استراحت مطلق بسیار چاق و ورم کرده می نمود . ماه های اول دائم حال به هم خوردگی داشت ولی بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد . این روز ها شادی و نشاز را به راحتی می شد در چشمان آقاجان دید . بیشتر دست و دلبازی می کرد و دائما مهمانی می داد . مادر هم مشغول تهیه ی لباس و وسایل نوزاد بود و اما ناصرخان که باید خوشحال تر می نمود این طور نشان نمی داد . انگار از پدر شدنش خجالت می کشید . سعی می کرد وقتی مهتا جلوی زن دایی یا مادر ابراز درد یا حال به هم خوردگی می کرد بلافاصه آن محیط را ترک کند . و این باعث رنجش مهتا می شد . روزی رو به مادر گفت : انگار ناصرخان از این که پدر شده است خجالت می کشد و آنقدر که باید شاد نیست .
مادر با خنده گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ همه مرد ها وقتی که می شنوند پدر شده اند ٬ حجب و حیایشان مانع بروز شادی می شود . ناصرخان هم آنقدر نجیب اس ککه نمی تواند شادی اش را ابراز کند .
نامه های ماکان هر چند هفته یکبار به دستم می رسید و جوابشان بلافاصله پست می شد . در نوشته هایش شویه ی نگارش مرا می ستود .
ماکان من سلام .
اکنون که این نامه را برایت می نویسم ٬ ساعتی پیش سراسر احساس عشق تو را دریافت کردم . می دانی چشمانم پر از اشک شد و چندین بار به سینه فشردم .
ماکان عزیزم ٬ نمی دانم چگونه برایت بنویسم . زیرا این احساس لطیف آنقدر مرا لبریز کرده که جام وجودم دیگر به اندازه یک قطره هم جا ندارد . گفته بودی . گفته بودی شب ها به من می اندیشی . باید بگویم من هم تمام شب را تا خود سپیده به تو فکر می کنم و هر لحظه دعا می کنم که به سلامت بازگردی ٬ چون تو اولین مردی بودی که قلبم را تسخیر نمودی و احساس گرم عشق را در من به وجود آوردی . ماکان بگذار از خودم برایت بنویسم . از روزی که دل به تو سپردم این لطف سرگردان درون سینه ام بی تابی می کند و دائم بهانه ی تو را می گیرد و من برای پاسخ به او عاجز مانده ام .
ماکان می گفتی مجنون شده ای پس بدان من هم لیل توام . معشوق وفاداری که حاضر است جانش را فدایت ککند . ماکان عزیزم بعد از رفتن تو بار ها با خودم فکر کردم چرا روزگار این طور برای ما رقم زد . چرا در بدو آشانیی ئ دلبستگی باید طعم تلخ جدایی را تجمل کنیم . ماکان ٬ من تمام ساعات روز را به تو می اندیشم . به تو می اندیشم و در عالم خیال می بینم که آمده ای و من با دست های غبار خستگی را از تن تو می زدایم و ساعتی در اغوشت از شوق آمدنت می گریم . شب ها وقتی سرم را بر بالین می گذارم ٬ صدای جریان خون محزونم را می شنوم که چه عاشقانه و پرشتاب در رگ هایم پیش می رود . و هر ثانیه تو را می خواند .
ماکان سعی کن زود تر به تهران بازگردی تا دوباره ببینمت . حتما با نوشته هایم خسته ات کردم . مرا ببخش . اما خیالم راحت شد که توانستم پاسخ نامه ات را بدهم . از خودت محافظت کن و بدان که در تهران ٬ زیر یک سفق بلند در اتاقی که عطر نفس های تو را کم دارد ٬ قلبی برای دیدارت مشتاقانه می تپد . عزیزم دوستت دارم
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |