فصل ۱۰ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل ۱۰ تابستان رو به اتمام بود و پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از ماکان ٬ دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود . ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر بیفتد ٬ چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود . طهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد . بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم . دخترک به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت . بگو ببینم ٬ خواندن بلدی ؟ به نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه های خدمه ی منزل داده بود ٬ اما برای یقین این سوال را از وی کردم . خب بگو ببینم ٬ می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟ -بله خانم هرکاری که بخواهید . - من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟ - بله خانم ٬ خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ٬ می دانم چیست . آفرین پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک شاهی نزد من انعام داری . برق شادی در چشمان دخترک درخشید . باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم . خب حالا برو راستی ...... دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟ بگو ببینم ٬ می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟ نه خانم ٬ اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر انجام می دهد . برادرت چند سال دارد ؟ چهارده سال خانم . - سواد خواندن نوشتن دارد ؟ - سواد دارد ولی خیلی کم . او هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ٬ برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد . برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید . زهرا از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اولی کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم . بیا زهرا ٬ این دو شاهی مال تو و باقر . اما خانم ٬ اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟ بگو موهای مرا بافته ای و عر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ٬ هفته ای یک شاهی به تو بدهم . دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت . نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم . سه هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ٬ باغ ٬ و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است . بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند . این خبر را دایه برایم می گفت ٬ و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم . طهرا نامه را به دستم داد . در کشوی میز را گشودم و مژدگانی اش را دادم و گفتم : بگو باقر فردا صبح بیاید تا جوابش را به پستخانه ببرد . فراموش نکنی . با رفتن زهرا شادی زیاد بر جانم نشست . نفسی عمیق کشیدم و با خیال آسوده نامه را به سینه فشردم . چنین آغاز شده بود : همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی دیبا ی عزیزم سلام . امیدوارم که حالت خوب باشد . شعله ی شمع می سوزد و هنوز به چشمانم خواب ننشسته است . فکرم می رود تا دور دست ها ٬ تا تو را در نقطه ای که روح عاشقم می خواهد ٬ به تنهایی پیدا کند و ساعت ها با تو راز و نیاز نماید . زیر نور مهتاب و نوای ملایم رودخانه های عاشق . دیبا ی من ٬ نمی دانی که عشق تو مرا چگونه رسوا و مجنون کرده است . اما ماکان تمام این شوریدگی ها را به جان و دل می خرد ٬ چون تو ای ملکه ی قلبم ٬ ارزش داری که ختی به پایت جانم را نیز فدا کنم . نازنین من ٬ اینجا هوا سرد است و روز ها مدام باران می بارد ٬ اما قلب من به عشق تو آتشین و گرم است . دیبا جانم ٬ شب ها که سیاهی مطلق زمین را در آغوش می کشد ٬ و زمانی که عروس آسمان برای عشاق دلتنگ اغواگری می کند من در رخ ماه عکس تو را می بینم و هزاران بار بر مخموری چشمان و لب هایت بوسه می زنم و باز در همان عالم خیال ٬ که بیشتر به واقعیت شبیه است تو را می بینم که با شعاع نور مهتاب ٬ با ظرافت و طنازی پا به درون اتاقم می گذاری و کنار من می نشینی و من بر سر انگشتان هنرمند تو بوسه می زنم و تا سحر تو را در کنار خود احساس می کنم و رقص گیسوی های لخت و عریان تو را به دست باد تحسین می کنم . دیبا نمی دانی چه معاشقه ی محشری به پا می شود . گیسوان تو با موسیقی ملایم باد پیچ و تاب می خورد و من سراپا چشم می شوم و تو را می نگرم و بعد با زبان نگاه با هم سخن می گوییم . من برای لحظه ای کوتاه ٬ مثل ثانیه ای بین خواب و بیداری ٬ تندیس بلوری تو را در اغوش می کشم و آنگاه خون در سراسر وجودم به سرعت می جوشد . آنقدر سریع که انگار جام لبریزی را لاجرعه سر می کشیده ام . دیبای من ٬ در شب چشمانت گم می شوم و بعد همچو اشکی از شیار گونه های برجسته ات به روی لب ها لطیفت می خزم و بعد تو مرا دوباره در جذبه بی حدت محو می کنی ٬ حل می کنی ٬ و من و تو ما می شویم . دیبا ی من ٬ بگو وفادار می مانی برای ماکان . بگو و قسم بخور . بگو که فقط ماکان لذت با تو بودن را خواهد چشید . محبوبم ٬ می دانم تو پاک و با وفایی . ای کاش می شد حضور تو را همیشه در قالب های خالی اتاقم آینه می گرفتم . می خواهم تمام طول شب های بی تو بودن را به تو بیندیشم . به تویی که آمده از مینوی و وعده داده هستی به تویی که عطر زلف هایت به عطر شکوفه های نارنج می ماند . به تویی که برای دل ماکان الهه زیبایی هستی . دیبا ی من بگذار ٬ یک بار دیگر برایت بگویم که ناگفته های ماکان زیاد است ٬ و صد افسوس که هرگز فرصتی پیش نیامد تا برایت بگویم . پس یهتر است تا می توانم برایت بنویسم . شاید هم اگر فر صتی بود ٬ ماکان شهامت گفتن خیلی از حرف ها را نداشت . اما باز همین کاغذ بی جان به من نیرو می دهد تا با جسارت بگویم دیبا جانم ٬ دوستت دارم . بنویسم از آن زمان که در مجلس حسن خان دیدمت . چشمان و نگاه معصومت مرا آتش زد و قلبم را دیوان و شیدا کرد ٬ من از آن شب به بعد بار ها با خود گفتم که ماکان ٬ پس این گوهر یکدانه ی دریای بزرگ ٬ این آهوی خرامان را چرا انقدر دیر دیدی ؟ چرا ؟ و صد ها بار آرزو کردم که ای کاش از آن من باشی. و دیبای من یک آه از اعماق قلبم برخاست ٬ قلب رئوف و نارک تو را واداشت تا به عشقم پاسخ دهی ٬ . من از این که خواسته ام اجابت شده ٬ سر از پا نمی شناسم . دائما آن روز زیر درخت های نارون را به یاد می آورم و این خود دلیل بی تابی من است که هر لحظه می خواهم به تهران بیایم تا تو را ببینم . پس منتظر باش عزیزم . حتما خسته ات کردم . اما مرا ببخش . از راه دور صورت ماهت را می بوسم و برایت بهترین های دنیا را آرزو می کنم . عاشقت ماکان . کردستان ساعت ۱۲ شب در پایان کاغذ را تا زدم و در گوشه ای از گنجه ی اتاقم پنهان نمودم و به سرعت جواب را فرستادم . پاییز می رفت تا جای خود را به زمستان دهد . زمان تولد فرزند مهتا بود . وضعش کلی تغییر کرده بود . با استراحت مطلق بسیار چاق و ورم کرده می نمود . ماه های اول دائم حال به هم خوردگی داشت ولی بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد . این روز ها شادی و نشاز را به راحتی می شد در چشمان آقاجان دید . بیشتر دست و دلبازی می کرد و دائما مهمانی می داد . مادر هم مشغول تهیه ی لباس و وسایل نوزاد بود و اما ناصرخان که باید خوشحال تر می نمود این طور نشان نمی داد . انگار از پدر شدنش خجالت می کشید . سعی می کرد وقتی مهتا جلوی زن دایی یا مادر ابراز درد یا حال به هم خوردگی می کرد بلافاصه آن محیط را ترک کند . و این باعث رنجش مهتا می شد . روزی رو به مادر گفت : انگار ناصرخان از این که پدر شده است خجالت می کشد و آنقدر که باید شاد نیست . مادر با خنده گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ همه مرد ها وقتی که می شنوند پدر شده اند ٬ حجب و حیایشان مانع بروز شادی می شود . ناصرخان هم آنقدر نجیب اس ککه نمی تواند شادی اش را ابراز کند . نامه های ماکان هر چند هفته یکبار به دستم می رسید و جوابشان بلافاصله پست می شد . در نوشته هایش شویه ی نگارش مرا می ستود . ماکان من سلام . اکنون که این نامه را برایت می نویسم ٬ ساعتی پیش سراسر احساس عشق تو را دریافت کردم . می دانی چشمانم پر از اشک شد و چندین بار به سینه فشردم . ماکان عزیزم ٬ نمی دانم چگونه برایت بنویسم . زیرا این احساس لطیف آنقدر مرا لبریز کرده که جام وجودم دیگر به اندازه یک قطره هم جا ندارد . گفته بودی . گفته بودی شب ها به من می اندیشی . باید بگویم من هم تمام شب را تا خود سپیده به تو فکر می کنم و هر لحظه دعا می کنم که به سلامت بازگردی ٬ چون تو اولین مردی بودی که قلبم را تسخیر نمودی و احساس گرم عشق را در من به وجود آوردی . ماکان بگذار از خودم برایت بنویسم . از روزی که دل به تو سپردم این لطف سرگردان درون سینه ام بی تابی می کند و دائم بهانه ی تو را می گیرد و من برای پاسخ به او عاجز مانده ام . ماکان می گفتی مجنون شده ای پس بدان من هم لیل توام . معشوق وفاداری که حاضر است جانش را فدایت ککند . ماکان عزیزم بعد از رفتن تو بار ها با خودم فکر کردم چرا روزگار این طور برای ما رقم زد . چرا در بدو آشانیی ئ دلبستگی باید طعم تلخ جدایی را تجمل کنیم . ماکان ٬ من تمام ساعات روز را به تو می اندیشم . به تو می اندیشم و در عالم خیال می بینم که آمده ای و من با دست های غبار خستگی را از تن تو می زدایم و ساعتی در اغوشت از شوق آمدنت می گریم . شب ها وقتی سرم را بر بالین می گذارم ٬ صدای جریان خون محزونم را می شنوم که چه عاشقانه و پرشتاب در رگ هایم پیش می رود . و هر ثانیه تو را می خواند . ماکان سعی کن زود تر به تهران بازگردی تا دوباره ببینمت . حتما با نوشته هایم خسته ات کردم . مرا ببخش . اما خیالم راحت شد که توانستم پاسخ نامه ات را بدهم . از خودت محافظت کن و بدان که در تهران ٬ زیر یک سفق بلند در اتاقی که عطر نفس های تو را کم دارد ٬ قلبی برای دیدارت مشتاقانه می تپد . عزیزم دوستت دارم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 9248
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس